یکشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۳ |۱۵ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 17, 2024
پیاده روی زائران اربعین

حوزه/ سید می‌خندید و با حرص سیگارش را می‌مکید و دودش را به هوا می‌فرستاد. امروز هم تا مرا دید در بغل گرفت و گفت: زوجه پخ پخ! گفتم: زوجه ماکو؛ تدخین لا مشکل! یعنی همسرم همراهم نیست، سیگار کشیدن اشکال نداره! ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده که در شماره های مختلف تقدیم حضور علاقه مندان می گردد.

- ادامه قسمت قبل

۱۸)-

قبل از ظهر به خانه ابوهبه که روبروی عمود ۱۲ بود رسیدیم، خیلی اصرار کرد که ظهر همان‌جا بمانیم اما سید جاسم دوست دیگر عراقی‌مان برای ظهر دعوت کرده بود. روبروی خانه ابوهبه کوچه‌ای قرار داشت که به نظر شلوغ تر از کوچه‌های دیگر بود و خانه سید جاسم انتهای همین کوچه قرار داشت.

داخل کوچه که شدیم، موتورهای سه چرخ زیادی دیدم که مسافران و زائران را سوار می‌کردند و از کوچه پس کوچه‌های کنار مسیر پیاده‌روی به سمت گاراژ می‌بردند. حدود ۲۰ کیلومتری کربلا جاده اصلی از دو طرف بسته شده بود و هر کس که می‌خواست از کربلا به سمت کاظمین برود باید این راه را پیاده رود یا سوار همین موتورها شود و از راه‌های فرعی به سمت گاراژ برود.

 آقامحمدعلی که قبلاً خانه سید جاسم آمده بود راهنمای ما بود، اما او هم گیج شده بود و راه را اشتباهی رفت، موتورها با سرعت از کنار ما رد می‌شدند و گرد و خاک غلیظی را روانه سر و صورت ما می‌کردند. راننده موتورها خودشان با چفیه یا شال سر و صورت خود را بسته بودند و فقط چشمان اشکی آنها در زیر نور آفتاب برق می‌زد.

راه را گم کرده بودیم، بالاخره نزدیک ظهر بود که سید جاسم با ماشین به دنبال ما آمد و خانم‌ها را سوار کرد و مردها پیاده به دنبال ماشین رفتیم تا به خانه سید رسیدیم. سید جاسم مردی ۵۰ ساله بود، اغلب موهای سر و صورت سفید و چهره‌اش تکیده شده بود، خطوط روی پیشانی‌اش نشانی از رنج و سختی طاقت فرسا داشت. روزی سه بسته سیگار می‌کشید و معتقد بود سیگار ضرر ندارد و دلیل می‌آورد که همه در عراق سیگار می‌کشند از بچه ۱۲ ساله تا پیرمرد ۱۰۰ساله و همه سالم و سرحال هستند! شاید هم راست می‌گفت!

چندین بار به او گفتم سیگار ضرر دارد، تدخین مضرّ ، ممنوع! او هم هر بار با لبخند ملیحی که چهره تکیده‌اش را زیباتر می‌کرد جواب می‌داد: لا مشکل فی الصحه!؛ همین تابستان امسال بود که سید جاسم به همراه همسرش به قم آمدند و یک وعده شام آنها را دعوت کردم. در منزل ما به شوخی گفت: اگر یک نخ سیگار بکشی من در عراق برایت زن می‌گیرم! گفتم: من زن دارم! زوجه موجود!

سید با لبخند عجیبی اصرار می‌کرد و من وسوسه شدم و یک پُک از سیگار زدم که به سرفه افتادم. به او گفتم: اگر زنم بفهمد سیگار کشیدم پخ پخ‌ام می‌کند! و با حرکت دست روی گردنم ذبح کردن را نشانش دادم. سید می‌خندید و با حرص سیگارش را می‌مکید و دودش را به هوا می‌فرستاد. امروز هم تا مرا دید در بغل گرفت و گفت : زوجه پخ پخ! گفتم : زوجه ماکو؛ تدخین لا مشکل! یعنی همسرم همراهم نیست، سیگار کشیدن اشکال نداره!

سید جاسم در جوانی درس طلبگی خوانده بود و  معمّم  هم شده بود، اما به دلایلی موفق نشده بود که درس را ادامه دهد. در دوران صدام خانواده او را مثل بسیاری از شیعیان عراق، خیلی اذیت می‌کردند و آنها را مجبور می‌کردند که به جنگ با ایران بیایند.

 در اتاق روی مبل نشسته بودیم که سید سیگار دیگری روشن کرد و ادامه جریان زندگی‌اش را این‌گونه روایت کرد: اکثر اقوام من در دوران صدام به دست بعثی‌های ملعون شهید شدند، چون حاضر نشدند به جنگ با ایران بیایند! ؛ همان طور که چهره‌اش را درهم کشیده بود بغض گلویش را فرو برد و ادامه داد: نیروهای بعثی  دو برادرم و شوهر خواهرم و بچه‌هایشان را به طرز فجیعی به شهادت رسانده‌اند.

سید از دست نیروهای بعثی جان سالم به در برده بود و به خاطر این که بتواند بچه‌های برادرها و خواهرش را بزرگ کند و زندگی خودش و آنها را سر و سامانی بدهد، مجبور شده درس طلبگی را رها کند و به تحصیل در رشته مهندسی ساختمان بپردازد و الان به عنوان مهندس ساختمان در پروژه‌های کربلا مشارکت دارد و زندگی همه یتیم‌ها را سر و سامان داده است.

نماز ظهر و عصر را با امامت سید جاسم در خانه‌اش اقامه کردیم، صدای دلنشین و لهجه عربی فصیحش مرا به وجد آورده بود و بسیار لذت بردم. بعد از نماز بابا و چند نفر دیگر از دوستان و خود من منتظر چایی بودیم، هر چه صبر کردیم خبری نشد! غیر مستقیم و با صدایی خفه به سید جاسم فهماندم چایی بیاورد. گفت: طعام قریب! ، بابا به شوخی چند بار گفتند: چایی موجود؟ سید هم به خنده می‌گفت: ای ای چای موجود! اما هیچ حرکتی نمی‌کرد. آخرش هم چایی نیاورد و بعد از جمع شدن سفره و سیر شدن ما، همزمان چای و میوه آورد!. تازه فهمیدم که رسم آنها این بود که قبل از ناهار هیچ چیزی نمی‌آورند، نه چایی و نه میوه و نه حتی آب!

پنکه سقفی با تمام سرعت کار می‌کرد، صدای هوف هوف کولر گازی در بین حرف زدن‌ها گم شده بود. سفره هنوز پهن بود و روغن ته بشقاب‌ها ماسیده بود. بشقاب چرب را که دیدیم یاد جریان ماسیده افتادم. خاله مهدی برای اینکه معنای کلمه ماسیده را برای همسر سید جاسم توضیح دهد به یک ترفند خاص چنگ زده بود. ماسیده را به سه بخش ما، سی و ده تقسیم کرده بود و معادل عربی هر کدام را پیدا کرده بود: نحن ، ثلاثون و قریه . بعد از این کشف علمی فاجعه بار، کلمات را کنار هم چیده بود. حاصل یک ترکیب بدقواره شده بود: نحن ثلاثون قریه !!  همسر سید جاسم هر چه فکر می‌کرد و نحن ثلاثون قریه را بالا و پایین می‌کرد، بدتر گیج می‌شد. برای سید جاسم که توضیح دادم، از شدت خنده دندان عقلش نمایان شد.

یکبار دیگر هم دندان عقل یک عراقی را نمایان کردم، سال گذشته بود که از مرز چذابه با دو تن از دوستان دوران دانشگاه ، وارد عراق شدیم. یک پراید تاکسی زرد رنگ به تورمان خورد. سوار ماشین شدیم، بین راه سر صحبت را باز کردم و به راننده گفتم: من هم پراید دارم ، پراید سلطان السیّارات است !  یعنی پراید سلطان همه ماشین‌ها است! راننده با قدی بلند و صورتی کشیده ،گردن کج کرده بود و به جاده نگاه می‌کرد. کلمه سلطان السیّارات را که شنید، نیشش تا بنا گوش باز شد و قهقهه زد. طوری می‌خندید که دندان عقلش از آیینه جلو پیدا بود. پراید بیچاره چشم خورد، بعد از یک ساعت پنچر کرد و زاپاس هم نداشت! یک ساعتی ما را در جاده بی آب و علف رها کرد تا رفت و پنچری گرفت.

سید جاسم چایی خودش را در دو نفس هورت کشید، بلافاصله سیگاری گیراند و همراه با مکیدن سیگار چشم‌های میشی رنگش را تنگ کرد. سیگاری به بابا تعارف کرد و فندک کشید، به من هم تعارف کرد و با لبخندی ملیح گفت: شیخ، زوجه ماکو، لا پخ پخ. دستش را ردّ نکردم یکی برداشتم. بابا کنارم نشسته بود زیر چشمی نگاهم می‌کرد و پُک محکمی به سیگارش زد و گفت: چشمم روشن! شوخی‌ش هم خوب نیس! نگاه بابا تند بود، همیشه تند بود، با یک نگاه همه بچه‌ها حساب کار دستشان می‌آمد. آن قدیم‌ها که مدیر مدرسه بود، همه دانش‌آموزها از نگاه مقتدرانه و از عصبانیّت بابا می‌ترسیدند، البته بابا دست بزن خوبی هم داشت! یکی از تنبیه‌های سبک بابا این بود که گوش‌های شاگرد خاطی را متوازن می‌گرفت و می‌آورد بالا، بعد وسط زمین و هوا رهایشان می‌کرد و همزمان با یک مهارت خاصی سیلی می‌زد.

شنیده شده گاهی شاگردان دبستانی را همان‌طور که گوش‌هایشان را می‌گرفت و بالا می‌آورد، آنها را به جالباسی دیوار آویزان می‌کرد تا ادب شوند!. هر وقت در خیابان‌های شهر ردّ می‌شدیم و بابا عکس شهدا را در بلوار می‌دید، می‌گفت: وای وای خدا از سر تقصیراتمان بگذرد! این شهید شاگردم بود ، خیلی کتکش می‌زدم! یک شهیدی بود که بابا می‌گفت: آنچنان بهش سیلی زدم که تا یک ساعت منگ بود! یکی دیگه آویزان شده بود به جالباسی و یکی با کمربند چرمی بدنش خط انداخته شده بود! بابا می‌گفت: اون قدیما کتک زدن شاگردها یک قاعده و روال همیشگی بود و هیچ کس نمی‌گفت که کار بدی است!

بابا زیر چشمی نگاهم می‌کرد ، با دلهره فندک را از سید گرفتم و به زحمت سیگار را گیراندم و دادم به آقا مرتضی، او هم بدون تعارف چند پُک درست و حسابی به سیگار زد و دودش را از بینی بیرون داد، به سرفه کردن افتاد. همه با چشمانی گرد نگاهش می‌کردند، گفتم: به به شیخنا شما هم دستی در آتش داری! این کاره‌ای، خوشمان آمد. رو کردم به علی برادر شیخ مرتضی و گفتم: علی آقا چشم جناب سرهنگ بابای محترم روشن که ببینه پسرش اینطور سیگار میکشه! علی فقط می‌خندید. گفتم: اینقدر می‌خندی رفلکس نکنی!؟ صدای خنده بچه‌ها بلند شد. از ترس بابا دیگر سیگار را خاموش کردم و دادم به سید جاسم.

سید چند متکا آورد، من و مهدی کنار هم دراز کشیدم. مهدی شروع به حرف زدن کرد. از حمام ناز رفتن تا سیگار کشیدن آقا مرتضی را بلند بلند مرور می‌کرد. داماد سید جاسم جوانی خوش‌رو با چشمانی درشت در حیاط ایستاده بود و با همسرش حرف می‌زد. مهدی دزدانه نگاهشان می‌کرد، ناگهان انگار به کشف جدیدی رسیده باشد، فریاد برآورد: دایی رضا هووی به سید جاسمو بگو دومادش انگشت عسل دهن پرستو گلش کرده یا نه!؟ بلند بلند این جمله را تکرار می‌کرد و مرا قلقلک می‌داد.گفتم: مهدی زشته ساکت باش. مهدی دست زیر بغل من، تکرار می‌کرد : بپرس دایی رضا بپرس. بابا صدا بلند کرد: ها مهدی بشم! دیگه وقتشه که عسل دهن پرستو گل خودت بکنی! با این حرف بابا، مهدی موضع تدافعی گرفت و گفت: نه اربعینه، شهادته! گفتم: خوب مهدی بعد از ماه صفر میریم خواستگاری باشه؟! مهدی دست در دماغ، تکرار می‌کرد: هنووو زوده، هنووووو زوووده! همه که ساکت شدند و در حال استراحت بودند، مهدی در حال تلاش بود تا زبانش را به سر دماغ برساند!

مهدی بیشتر دوران زندگی ۳۰ ساله‌اش را در خانه بی بی گذرانده بود و از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. گاهی اوقات چند روزی خانه مادرش می‌ماند اما هر بار کلاس داشتن و مدرسه رفتن  یا تنهایی بی بی را بهانه می‌کرد و به خانه بی بی برمی‌گشت، وابستگی زیادی به بی بی داشت، یکبار مادرش پشت تلفن اصرار می‌کرد تا به قم بیاید اما او بهانه می‌آورد. اصرار زیاد مادرش باعث شد مهدی بغض کند و لایه‌ای از اشک روی چشمانش بنشیند. هر وقت بغض مهدی را می‌بینم، تنم می‌لرزد.

ادامه دارد ...

- سفرنامه اربعین هرشب رأس ساعت 21 از خبرگزاری حوزه منتشر خواهد شد

 

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha